رزمنده ۱۳ ساله که به جنگ ناوهای آمریکایی رفت
کولر ماشین روبهراه نبود و نمیتوانست از پس هرم گرمای نیمه تیرماه
بندر عباس برآید. سر و رویمان خیس عرق شده و پیراهنهایمان به تنمان
چسبیده بود. بعد از آن که خیابانهای خلوت شهر را یکی پس از دیگری پشت سر
گذاشتیم، به چهار راه سازمان رسیدیم و به خیابان امام موسی صدر شمالی
پیچیدیم.
آدرس به دست از ماشین پیاده شدیم تا پی کوچه سرور بگردیم.
با آن که باد گرمی میوزید، اما غنیمتی بود که در هوای شرجی بندر عباس چون
نعمتی بزرگ جلوهگر میشد. بعد از چند دقیقه پیاده روی، خودمان را پشت در
خانه ای کوچک یافتیم. زنگ را به صدا در آوردیم و منتظر ماندیم تا با مجید
دمادم که عکسی از ۱۳ سالگیاش را در دست داشتیم، دیدار کنیم.
دیدار دوباره پس از ۲۷ سال
در را که باز کرد،
با مردی روبرو شدیم که به تازگی دهه چهارم زندگیاش را هم پشت سر گذاشته
بود. با آن که چهرهاش در گذر زمان تغییر کرده بود، اما چشمانش همان برق و
حالت ۱۳ سالگیاش را داشت. با خوشرویی ما را به داخل دعوت کرد. از حیاطی
کوچک گذشتیم و پا به درون خانه سادهای گذاشتیم.
خانه کوچک و ساده مجید دمادم
همان ابتدای ورود، از ما بابت این که خانهاش چندان خنک نیست، پوزش
خواست. گفت که چند ساعتی برق قطع بوده است و علاوه بر آن کولر گازی به
دلیل کهنگی، جان آن را ندارد که گرما را از خانهاش براند. در آن شرایط نه
چندان دلچسب، شربتهای خنکی که خانمش برایمان آورد، بد جوری چسبید و لب
مان را تر و جانمان را کمی خنک کرد.
بعد از آن که در و پنجره های خانه را گشودیم تا جریان باد کمی هوا را
تلطیف کند، دور هم نشستیم و در حالی که سعید صادقی پس از ۲۷ سال پشت سر هم
داشت از سوژه قدیمیاش عکس میگرفت، از گذشته و امروز صحبت کردیم.
دو قلوهای افسانه ای
وقتی عکس بزرگ خودش و پسر
خالهاش را در حال اعزام به جبهه دید، خیلی جا خورد. با این که چند وقت پیش
آن عکس را در اندازه کوچک دیده بود، اما گفت که این قاب یک چیز دیگر است.
مجید دمادم که با پسر خالهاش در ۱۳ سالگی به جبهه رفت، سمت چپ عکس قدیمی دیده میشود
او در حالی که تاکید میکرد هیچ عکسی در لباس خاکی رزمندگان ندارد و
نمیدانسته عکاسی تصویرش را حال اعزام به جبهه ثبت کرده، با تشکر از سعید
صادقی که بعد از این همه سال به یادش بوده است، گفت: «چند هفته پیش، نسخه
کوچکی از این عکس را در نمایشگاهی دیدم و فهمیدم که عکاسش دنبال من و پسر
خالهام میگردد. بعد هم یکی از هنرمندان تئاتر بندر عباس با من تماس گرفت و
در خواست کرد یک قرار بگذاریم تا آقای صادقی به بندر بیاید تا دو باره از
من عکاسی کند.»
بعد از این صحبتها وقتی مجید دمادم در کنار همسرش، قاب عکس قدیمی مربوط
به ۲۷ سال پیش را در دست گرفت، یک باره در زمان سفر کرد و با بیان
خاطراتش، ما را هم به سالهای جنگ برد.
او به یاد آورد: «سال ۱۳۶۵ هر که را نگاه میکردی، عشق جبهه داشت و من
هم که کلاس اول راهنمایی بودم، همراه پسر خالهام داوطلب جنگیدن شدیم. من و
حسین (مرادی) مثل خیلیهای دیگر با دست بردن در فتوکپی شناسنامه، خودمان
را بزرگتر معرفی کردیم و با این که تنها ۱۳ سال داشتیم، راهی آبهای خلیج
فارس شدیم که آن دوره شاهد جنگ نفت کشها بود.»
این رزمنده قدیمی
با اشاره به این که او و پسرخالهاش به دوقلوهای افسانه ای شهرت
داشتهاند، افزود: «من و حسین (مرادی) هم بازی و هم مدرسهای بودیم و هیچ
گاه از هم جدا نمیشدیم. برای رفتن به جبهه هم در کنار هم بودیم و اما چون
من تک فرزند خانواده بودم، راضی کردن مادر و پدرم خیلی سخت از پسر
خالهام بود.»
شلیک آرپیجی و پرت شدن به دریا
مجید دمادم در
باره یگان محل خدمت و مسئولیت خود در زمان جنگ توضیح داد: «چون ما بچه
بندر بودیم و شنا و راندن قایق تو خونمان بود، بعد از یک آموزش کوتاه
مدت، سکان دار قایقهای جنگی عاشورا شدیم. در این قایقهای مسلح به مینی
کاتیوشا یا مسلسل سنگین دوشکا، چند نفر مسوول این ادوات جنگی بودند و ما
هم به عنوان سکاندار، کلاشینکف و در بعضی وقتها آرپیجیهفت داشتیم.»
مجید دمادم در کنار پسر خاله و شوهر خاله اش در حال اعزام به جنگ / پاییز ۱۳۶۵
او ادامه داد: «چون جثه کوچکی داشتم، خیلی وقتها دچار دردسر میشدم.
برای مثال یک بار قرار شد روحانی گردان ۴۲۲ تیپ ذوالفقار را از بندر به
جزیره لارک ببرم که وقتی او مرا دید گفت میترسد با من همسفر شود. هر چه
هم فرمانده مان میگفت که من در کارم وارد هستم، آن حاج آقا تاکید میکرد
جرئت نمیکند سوار قایق شود. حتی تاکید آن فرمانده که شبهای تاریک با سکان
داری من به دل دریا زده است، نتوانست روحانی گردان ۴۲۲ یا زهرا (س) را
راضی به آمدن با من کند.»
دمادم با یاد آوری روزهای اوج جنگ نفت
کشها در سالهای ۱۳۶۵ و ۱۳۶۶ گفت: «من و پسر خالهام چند نوبت در منطقه
جنگی خلیج فارس خدمت کردیم. ما سکان دار قایقهای عاشورا بودیم و بیشتر
مأموریت های ما اسکورت شناورها و کشتیهای خودی بود. با این حال چند بار هم
با دشمن درگیر شدیم که یک بار آن رویارویی با ناوهای آمریکایی بود. در آن
درگیری، وقتی آرپیجی را شلیک کردم، چون کمک من کمرم را نگرفته بود، به
دریا پرت شدم که البته به خیر گذشت و سالم از آب بیرون کشیده شدم.».
گذران زندگی با حقوق ۶۰۰ هزار تومانی
بعد از
مرور خاطرات سه دهه پیش، وقت آن رسید تا جویای زندگی امروز مجید دمادم
شویم. او با بیان این تازگی ۴۰ سالگی را پشت سر گذاشته، گفت: «کارم توزیع
روزنامه و مجله است. هر روز از هفت صبح تا سه بعد از ظهر با موتور چند بار
به فرودگاه میروم و پس از گرفتن نشریات، آنها را بین دکهها پخش میکنم.
برای این کار ۶۰۰ هزار تومان حقوق میگیرم که با آن امورات خانواده ۵
نفره ام را به سختی میگذرانم.»
این رزمنده قدیمی که به کار توزیع روزنامه اشتغال دارد، ماهی ۶۰۰ هزار تومان حقوق می گیرد
وقتی از مجید دمادم سراغ فرزندانش را گرفتیم، پاسخ داد: «دو پسر ۱۳ و ۶
ساله به نامهای محمد امین و مهرشاد و یک دختر ۱۲ ساله دارم که اسمش
منصوره است. آنان چند روز است که به خانه عمهشان در جزیره قشم رفتهاند و
چون شما یک باره به بندر عباس آمدید، متأسفانه با این که خیلی دوست
داشتند این جا باشند، نتوانستند خودشان را برسانند.»
این رزمنده
جنگ ادامه داد: «خوشبختانه بچهها درسخوان هستند و هر سال با معدل خوب
قبول میشوند. دست مادرشان درد نکند که علاوه بر کار خانه، به درس و مشق
بچهها هم میرسد. من که به جنگ رفتم، متأسفانه دیگر درسم را ادامه ندادم
که حالا میفهمم چقدر ضرر کردهام. آن زمان تو بندر کار زیاد بود و برای
همین فکر میکردم بدون تحصیل هم میتوان خوب زندگی کرد، اما حالا پیدا
کردن کار خیلی سخت شده است و تنها با تحصیلات دانشگاهی شاید بتوان شغل
مناسبی دست و پا کرد.»
زنی که نمیدانست همسرش رزمنده بوده است
زمانی
که بحث به این جا کشیده شد، همسر مجید دمادم (خدیجه بلالیپور بندری) که
در طول دیدارمان ساکت مانده بود، با بیان این که از زندگیاش راضی است،
گفت: «خدا را شکر میکنم که همسر و فرزندانی خوب و سالم دارم. فکر میکنم
گذشتن از سد مشکلات و موانع زندگی سختتر از جنگیدن نیست و برای همین به
آینده امید زیادی دارم.»
مجید دمادم در کنار همسرش
وقتی از او پرسیدیم با دیدن عکس نوجوانی همسرش در لباس رزمندگان چه حسی
دارد، پاسخ داد: «شاید تعجب کنید تا چند سال پیش نمیدانستم همسرم به جبهه
رفته بوده است. بعداً هم که فهمیدم، فکر میکردم چون سن او کم بوده،
احتمالاً در عملیات جنگی شرکت نداشته است. خودش هم خیلی در این باره صحبت
نمیکرد و من هم پیگیر نبودم.»
خدیجه بلالیپور بندری که از همان ابتدا با دیدن عکس همسرش شگفت زده شده
بود، ادامه داد: «حالا که تصویر نوجوانیاش را میبینم و خاطراتش را
میشنوم، خیلی برایم عجیب و غیرمنتظره است. چهرهاش به نسبت عکس ۱۳ سالگی
اش کمی فرق کرده اما به نظر میرسد آن زمان هم مثل حالا آدمی ساکت و آرام
بوده است.»
با گذر زمان، چون نور طبیعی محیط به تدریج کم شد، سعید
صادقی هم بعد از مدتی دیگر عکس نگرفت و یک گوشه نشست و به حرفهای میزبانان
ما گوش میکرد.
وقتی هوای بیرون رو به تاریکی رفت، به قصد خدا حافظی از جا
برخاستیم که با اصرار مجید دمادم و همسرش روبرو شدیم که میخواستند شام را
مهمانشان باشیم (این دیدار قبل از ماه رمضان انجام شده است). به دلیل
مشغله زیاد و وقت تنگ، پاسخ به این دعوت صمیمانه را به زمانی مناسب موکول
کردیم و با بدرقه میزبانان خود پا در کوچه گذاشتیم.
در حالی که با غروب آفتاب، از گرمای هوا کاسته شده بود و نسیمی
ملایم از سوی دریا میوزید، ما ضمن آن که حاصل این دیدار را در ذهن و
جانمان مزه مزه می کردیم، به سمت ماشین خود به راه افتادیم.
عکسها: سعید صادقی