ای تشنه! کاسهای دست و پا کن آخر به زودی باران خواهد بارید... «علی»
با کمی بالا گرفتن دست،
آسمان را به پیاله ای ریخت و
به سر سفره آورد و
همزمان با زمزمه عاشقانه ملکوت سر کشید...
من طعم آسمان را هم چشیدم...
«علی»
تو قدر مرا می دانستی که برایم سفره قدر پهن کردی
کمکم کن که من هم قدر تو و سفره قدرت را بدانم...
«علی»
جنازه پسرشون را که آوردند چیزی جز دو سه کیلو استخوان نبود . .. پدر سرشو بالا گرفت و گفت : حاج خانوم غصه نخوری ها !. . دقیقا وزن همون روزیه که خدا بمون هدیه دادش. ..